زندگی مازندگی ما، تا این لحظه: 18 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
انتظار من برای امدنتانتظار من برای امدنت، تا این لحظه: 18 سال و 1 روز سن داره
شیواشیوا، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

نبودن تو یعنی...

نکن این کارو دختر.زشته.

یه روزی که الان خیلی دوره من عروس شدم، آرایشگاه رفتم، موهامو مش زدن، خودم هیچ نظری ندادم، هیچی بلد نبودم، کسی هم هیچی یادم نداد، یادمه خودم برا یخودم بالش درست درست کردم ببرم به عنوان جهزیه، شبها تو راهرو منتهی به پشت بام مینشستم و رو بالشی ها و میدوختم. پارچه سفید با گلهای قرمز. یه روز همسر زنگ زد و گفت حاضر شو میام دنبالت بریم خرید. منم به خواهرم گفتم باهام بیاد. خواهرم گفت به مامان بگو اونم بیاد. منم گفتم نمیخواد. من دختر بدی نبودم. من فقط فکر میکردم مادر من از هیچی خوشش نمیاد. مادر من حوصله هیچی نداره. منم دختر جوون 19 ساله چه میدونستم از زندگی؟ از رسم و رسوم؟ هیچی. کسی هم چیزی یادم نمیداد؟ یادمه روزیکه از آرایشگاه اومدم و موهامو هایلایت...
29 فروردين 1395

بهار مبارک

مدتهاست نیومدم اینجا. خونه تنهاییام خاک خورده. امروز اومدم آب و جارو کنم خونه تکونی کنم بعد مدتها. سال نوشد . 23 اسفند بود که راهی سفر شدم. رفتم که خونه خواهرم مدتی هوام عوض شه. با بچه ها سرگرم شم. تا دهم اونجا بودم و برگشتم. همسری هم سرگرم امتحان بورد و ارتقاشه دیگه سال اخره و باید بخونه.  سیزره به در و با خاتون و مادر و طاهر رفتیم طبیعت و خوش گذشت.  امشب بعد مدتها تونستم با خودم خلوت کنم. ببینم چند چندم با خودم. دیدم هنوز این دل پر میزنه.  من زنی سی ساله و تنها. زنی خسته از درمانهای بی وقفه سخت و نفس گیر. نشسته ام اینجا روی این مبل دارم به اینکه آیا روزی طعم مادرشدن رو میچشم یا نه فکر میکنم. اکثر اوقات این توان رو در خودم ...
16 فروردين 1395
1